حکایت عبرت آموز
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
حکایت عبرت آموز
نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392
بازدید : 763
نویسنده : سید علی سهرابی

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎ کرد و می ‎خورد ؛

دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است . ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند . امّا

آن را فوراً به من برگرداند و گفت :

" بخور فرزندم ؛ این ماهی را هم بخور ؛ مگر نمی ‎دانی که من ماهی دوست ندارم ؟ " و این

دروغ دومی بود که مادرم به من گفت .

قدری بزرگ تر شدم و ناچار باید به مدرسه می ‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم . مادرم به بازار رفت و با لباس‎ فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم ‎ها بفروشد و در ازا آن مبلغی دستمزد بگیرد . 

شبی از شب‎ های زمستان ، باران می ‏بارید . مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم . از منزل خارج شدم و در خیابان ‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می ‎کند . ندا در دادم که ، " مادر بیا به منزل برگردیم ؛ دیر وقت است و هوا سرد . بقیه کار ها را بگذار برای فردا صبح . " لبخندی زد و گفت :

" پسرم ، خسته نیستم . " و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت .

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می ‎رسید . اصرار کردم که مادرم با من بیاید . من وارد مدرسه شدم و او بیرون ، زیر آفتاب سوزان ، منتظرم ایستاد . موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید ، از مدرسه خارج شدم . 

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد . در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم . از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم . مادرم مرا در بغل گرفته بود و " نوش جان ، گوارای وجود " می‏ گفت . نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده ؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم ، " مادر بنوش . " گفت :

" پسرم ، تو بنوش ، من تشنه نیستم . " و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت .

بعد از درگذشت پدرم ، تأمین معاش به عهده مادرم بود ؛ بیوه ‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت . می ‏بایستی تمامی نیاز ها را برآورده کند . زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم . عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما . غذای بخور و نمیری برایمان می‏ فرستاد . وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏ شود ، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید ، چه که مادرم هنوز جوان بود . امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت :

" من نیازی به محبّت کسی ندارم ... " و این پنجمین دروغ او بود . 

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ ‎التّحصیل شدم . بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید . سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی ‏توانست به در منازل مراجعه کند . پس صبح زود سبزی ‎های مختلف می‏ خرید و فرشی در خیابان می ‏انداخت و می ‏فروخت . وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم . قبول نکرد و گفت :

" پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار ؛ من به اندازه کافی درآمد دارم . " و این ششمین دروغی بود که به من گفت .

درسم را تمام کردم و وکیل شدم . ارتقا رتبه یافتم . یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت . وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم . احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است . در رؤیا هایم آغازی جدید را می‏ دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود . به سفر ها می ‏رفتم . با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند . امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت :

" فرزندم ، من به خوش‏ گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم . " و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت .

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید . به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد . امّا چطور می ‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود . همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم . دیدم بر بستر بیماری افتاده است . وقتی رقّت حالم را دید ، تبسّمی بر لب آورد . درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضا درون را می ‏سوزاند . سخت لاغر و ضعیف شده بود . این آن مادری نبود که من می ‎‏شناختم . اشک از چشمم روان شد . امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت :

" گریه نکن ، پسرم . من اصلاً دردی احساس نمی‎ کنم . " و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت .

وقتی این سخن را بر زبان راند ، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود . جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت . 

این سخن را با جمیع کسانی می‎ گویم که در زندگی‎ اش از نعمت وجود مادر برخوردارند . این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید . این سخن را با کسانی می‎ گویم که از نعمت وجود مادر محرومند . همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید . مادر دوستت دارم . خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد .

ترجمه : جليل كيان مهر



:: موضوعات مرتبط: آموزنده , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: